هر چه از ما به یک عتاب ببرد
داستانی نه تازه کرد آری آن ز نغمای ما به ره شادان
رفت و دیگر نه بر قفاش نگاه از خرابی ماش آبادان
دلی از ما ولی خراب ببرد (راهنمای اذبیات معاصر ، ۱۳۸۳ : ۱۳۶)
شعر زیبا و دلنشینی است و به سبب غیر متعارف و هنجارگریز بودن و نیز مبهم بودنش (دریدا یکی از ویژگی‌های مهم ادبیات و زبان ادبی را ابهام می‌داند) قابل تأمّل و درنگ.
در آن جایی که فندق پیر [از درختان بوی شمال ایران] سایه هایش را در زمین گسترده بود، هنگامی که آب جوی از جریان بازماند [آب رفته به جوی باز نمی گردد] تنها شاخه یی خشک ماند و برگی زرد. آن گاه باد آمد و آن برگ را هم برد[۲۴] [گذشت عمر]. نگارین چربدست آمد و در را گشود و شمعی افروخت و شروع به نواختن چنگ کرد. که یادآور ابیات بس بلند “پیر ایران و جاودانه جوان” یعنی حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی در آغاز داستان بیژن و منیژه[۲۵] است که بت مهربان فردوسی برای او داستانی از ایران باستان می‌گوید و ذهن خاطره اندیش نیما، داستانی نه تازه از عشقی کهن را:

( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )

شبی چون شبه روی شسته به قیر نه بهرام گیدا نه کیوان نه تیر
سپاه شب تیره بردشت و راغ یکی فرش گسترده از پّر زاغ
هر آن گه که برزد یکی باد سرد چو زنگی برانگیخت انگشت گرد
نه آوای مرغ و نه هّرای دد زمانه زبان بسته از نیک و بد
بند هیچ گیدا نشیب از فراز دلم تنگ شد زان شب دیریاز
بدان تنگی اندر بجستم زجای یکی مهربان بودم اندر سرای
خروشیدم و خواستم زو چراغ برفت آن بت مهربانم ز باغ
بیاورد شمع و بیامد به باغ برافروخت رخشنده شمع و چراغ
گهی می‌گسارید و گه چنگ ساخت تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت
بدان سرو بن گفتم ای ماهروی یکی داستان امشبم باز گوی
بپیمای می‌ تا یکی داستان بگویمت از گفته‌ی باستان
(شاهنامه،مسکو،ج۵،آغازداستان بیژن و منیژه )[۲۶]
می‌بینیم که یک واحد فکری که مضمون آن مشترک است نیما با چه استادی و چرب‌دستی سروده است.
حافظ هم فرموده است:
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد به دست مرحمت یادم در امیدواران زد
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست گره بگشود از ابرو و بر دل‌های یاران زد
سخن نیما هم همین است منتهی در قالبی دیگر و به قول فرمالیستها در فرمی و شکلی دیگر.
«گره از ابروگشادان» یعنی شادمان شدن. «بر دل‌های یاران زدن» یعنی آنها را غمگین ساختن. یعنی معشوق خود شادمان شد امّا ما را غمگین کرد. نیما هم می‌گوید: آری آنکه از یغمای دل من شادمان بود داستانی قدیمی گفت برفت و به پشتش هم نگاه نکرد. از خرابی ما آباد بود. دلی از من برد که دیگر خراب بود (و به درد نمی خورد). (شمیسا،۱۳۸۳: ۱۳۷)
داریوش آشوری درباره‌ی این شعر نیما می‌نویسد: «این قدرت تصویر گری و داشتن چشمی باز برای دیدن چشم اندازهایی دور از آنچه چشم هزارساله‌ی شعر ما دیده است، و این زبان وحشی که چندان دربندِ شکل دستوری و دقّت معنایی واژه‌های خود نیست، همان چیز است که نیما را به صورت یک ویرانگر بزرگ در می‌آورد که خواب آسوده دیرینهه‌ی شاعران ما را بر هم می‌زند. امّا این ویرانگری بزرگ سازندگی بزرگی نیز از پی دارد. نیما با گشودن چشمی تازه و زبانی تازه شعر فارسی را به راه های آفرینندگی تازه ای انداخت که درخور این زمانه و نیاز آن بود.» (آشوری،۱۳۸۷: ۱۱۱)
۲-۸- نظر فرمالیست‌های روسی درباره زبان روزمره و زبان ادبی
تمامی سخن فرمالیست‌های روسی دهه ۱۹۲۰ که مهم ترین تئوریسین هایش عبارت بودند از: شکلوفسکی و تینیانف و یاکوبسون همین نکته است که زبان ادبی (و نه فقط شعر) با زبان هرروزه، زبان معیار و زبان چنان که در گفتمان‌های علمی و فلسفی به کارمی رود، تفاوتی بنیادین دارد. زبان ادبی رمزگان رایج و مورد قبول همگان را در هم می‌شکند، معیارهای ارتباطی زبان را نادیده می‌گیرد، و به سوی زبانی تازه و شاید بتوان گفت زبانی شخصی پیش می‌رود. به بیان مشهور یاکوبسون زبان ادبی ویران کنندهه‌ی زبان معمولی است. از کار برندگان قاعده‌های زبان می‌طلبد که به خود زبان بیندیشند، آن را ابزاری شفاف درنظر نگیرند که باید معناهایی را منتقل کند، بل معناهای نوشته‌های ادبی را در پیوند با ساز و کار دگرسانی زبانی مطرح کنند. متن‌های ادبی دارای منش ادبی یا عناصر ادبّیت هستند و این از همان روش زبانی نا متعارف و نو آورانه ناشی می‌شود و البته در مساحت‌های دیگر نشانه شناسانه هم پیش می‌رود. از نظر فرمالیستها متن ادبی قاعده‌های رایج، کهنه، جزئی، و تکراری را نفی می‌کند، و در هم می‌شکند و به آن چه عادت مردم است پایان می‌دهد و به اصطلاح آشنایی زدایی می‌کند.»
(احمدی،۱۳۸۴: ۴۶۸)
فصل سوم
نگاهی به زندگی و آثار مسعود سعد خاقانی
۳-۱- مسعود سعد و چند سرنوشت مشابه
وقتی دیوان مسعود را به دست می‌گیرم وبه خواندن ان شروع می‌کنم چند سرنوشت مشابه مسعود در ذهنم تداعی می‌شود. یکی از این سرنوشت‌ها، سرنوشت کریستوست. ادموند دانتس[۲۷] قهرمان کتاب کنت دمونت کریستو در سال ۱۸۱۵ به تهمت توطئه‌گری به نفع بناپارت به زندان می‌افتد و سال‌ها در شاتودیف[۲۸] زندانی می‌شود و بعد از چندی از مجلس فرار می‌کند و گنجی به دست می‌آورد و به نام کنت دمونت معروف می‌شود. از جمله وقایع احوال وی در دوران حبس برخورد اوست با “فاریا” نام که در زندان او را تعلیم می‌دهد و صبر و همّت می‌آموزد و او را به گنجی در جزیرل مونته کریستور همنون می‌شود. در زندان مسعود، بهرامی نام منجّمی است که مثل این فاریا شاعر زندانی را تعلیم می‌دهد.
(زرین کوب، ۱۳۸۴: ۱۲-۴۱۱)
دیگر از سرنوشت‌های مشابه مسعود غیر از سرنوشت زندانی «تیگ که آکنده از درد و تنهایی است و اسکاروایلد[۲۹]در منظومه ای ان را توصیف کرده است؛ سرنوشت زندانی قلعه‌ی شیلان است که سیار پر تأثیر است. سال ها پیش که ترجمه‌ی کامل زندانی شیلان را در مجموعل دریای گوهر دکتر مهدی حمیدی مطالعه می‌کردم سخت در من تأثیر گذاشت و حال و روز زندانی شیلان، حال و روز زندانی نای را در ذهن من تداعی کرد. این منظومه زیبا و مؤثر را لرد بایرون [۳۰] (۱۸۲۴-۱۷۸۸) شاعر شهیر انگلستان در سال ۱۸۱۶ در ژنو سرود.
۳-۲- درباره منظومه‌ی شیلان اثر لرد بایرون
«موهایم سفید شده است، امّا نه بر اثر ترس‌های ناگهانی آن چنان که موی مردان را یکشبه سفید می‌کند.»[۳۱] (ترجمه دکتر شمیسا)
بایرون برخلاف مسعود سعد خود زندان را تجربه نکرده است و لذا تجربه‌ی او از زندان بیرونی است، امّا در شاعری از نبوغی برخوردار بوده است که تمام جزئیات عاطفی و احساسی یک زندانی را در نظر گرفته و آن را به بهترین وجهی محاکه نموده است. مخّیله‌ی او در وصف محیط زندان و حال و روز زندانی چنان حقیقت نماست که خواننده اصلاً تصوّر نمی‌کند که این توصیفات بیرونی است، بلکه چنان باور می‌کند که تجربه‌های شخص بایرون است که سالیانی را در زندان سر کرده است. درحالی که بایرون این منظومه‌ی نسبتاً بلند و طولانی (چهارده بند) را از مشاهده‌ی قلعه‌ی شیلان الهام گرفته است و در آن سه روزی که به سبب هوای بارانی نتوانسته است از هتل آنکر بیرون بیاید این منظومه‌ی عالی را سروده است. امّا مسعود سعد هیجده یا نوزده سال از عمر مردی و جوانی خود را در زندان‌های مختلف به دلایل متعدد بر باد داده و «از خلال اشعار شکایت آمیزی که شاعر در بیان سرگذشت خویش گفته است _و حبسیّات مسعود خوانده می‌شود_ می‌توان سایه‌ی او را در پشت دیوارهای بلند محزون زندان در حرکت دید و از آن زندان‌های خاموش که اکنون به فراموشی و ویرانی محکوم شده است تصویری روشن درست کرد. این زندان‌ها عبارت از قلعه‌هایی نظامی بوده است_در بین غزنه و هند_ و بیشتر آنها نیز در کوه‌ها و گردنه‌های وحشی و بی‌نام جای داشته است. از آن جمله شاعر هفت سال در دو قلعه‌ی سو و دهک زندانی بوده است و سال‌ها نیز در حصار نای و قلعه‌ی مرنج مرارت حبس کشیده است و روی هم رفته، چنانکه از گفته‌ی خودش برمی‌آید، نوزده یا بیست سالی دربند بوده است. امّا وصف این قلعه‌ها و داستان عمری که در پشت دیوارهای سنگین و خاموش این زندان‌ها گذشته است حبسیّات او را چیزی شبیه به یک مرثیه کرده است: مرثیه‌یی بی‌پایان بر عمری که بیهوده قربانی ترس و هوس بیجای خودکامگان و ستمکاران شده است.»(زرین کوب،۱۳۸۴: ۱۱۸)
صاحب چهار مقالۀ[۳۲] را باید نخستین نویسنده‌ای قلمداد کرد که درباره‌ی حبس مسعود و علّت زندانی شدنش سخن گفته است؛ نظامی عروضی درباره‌ی حبس مسعود می‌نویسد: «در شهور سنۀ‌اثنتین و سبعین و خمسمائه[۳۳] (ارعمائه‌ی –صعّ) صاحب غرضی قصّه بسلطان ابراهیم برداشت که پسر او سیف‌الدّوله امیر محمود نیّت آن دارد که بجانب عراق برود بخدمت ملکشاه. سلطان را غیرت کرد و چنان ساخت که او را ناگاه بگرفت و ببست و بحصار فرستاد، و ندیمان او را بند کردند و به حصارها فرستاد؛ از جمله یکی مسعود سلمان بود، و او را بوجیرستان به قلعه‌ی نای فرستادند، از قلعه‌ی نای دوبیتی بسلطان فرستاد: (مسعود سعد سلمان فرماید:)
دربند تو ای شاه ملکشه باید تا بند تو پای تا جداری ساید.
آنکس که زپشت سعد سلمان آید گرز هر شود ملک ترا نگزاید.»
این دو بیتی علیّ خاص بر سلطان برد، برو هیچ اثری نکرد. وارباب خرد و اصحاب انصاف دانند که حبسیّات مسعود در علوّ بچه درجه رسیده است و در فصالت بچه پایه بود؟ وقت باشد که من از اشعار او می‌خوانم، موی بر اندام من بر پای خیزد و جای ان بود که آب از چشم من برود…»
(نظامی عروضی، ۱۳۸۲: ۷۴)
۳-۳- درباره‌ی خاقانی و اشعار حبسیّه او
شاعران و سخنوران زیادی در پهنه‌ی ادب فارسی به دلایل اعّم از سیاسی و غیر سیاسی گرفتار بند گردیده اند[۳۴] که اشعار همه‌ی آنان را نمی توان با اشعار مسعود سعد در ترازوی نقد سنجید اِلَّا خاقانی شروانی را.
خاقانی مدت کوتاهی از عمر خود را در زندان سپری کرده است. به قصد زیارت کعبه، بدون اجازه‌ی اخستان شروانشاه از شروان بیرون رفت. ولذا به مدت هشت ماه در سال ۵۶۹ یا ۵۷۰ به زندان افتاد. در مدّت حبس پنج قصیده‌ی غرّا سرود که «دردها و شکنجه هایی را که شاعر در زندان کشیده است توصیف می‌کند وقطعاً چنین عقوبتی بیش از یک بار بر او وارد نگشته است. (زرین کوب،۱۳۷۸: ۴۹)
خاقانی این قصیده‌ی غرّا را که آکنده از اصطلاحات مسیحی و با مطلع زیر آغاز می‌شود:
فلک کژ روترست از خط ترسا مرا دارد مسلسل راهب آسا
به آندرونیکوس کومننوس که به شروان آمده بود اهدا کرد. طبق قول دولتشاه سبب این مصیبت، فرار خاقانی از دربار ممدوح اخستان بن منوچهر بوده است. همان کسی که به خاقانی ستم رانده و
«جامه‌ی جاه وی در دیده چنانک دل امید رفو نمی دارد»
در این قصیده‌ی مشهور از جهت لحن طنز آمیزی که در آن مضمر است، قابل ملاحضه می‌باشد. خاقانی باوجود مدح و ستایش که در لفافه‌ی الفاظ از پادشاه مسیحی می‌کند از دل سخن نمی گوید. وی امکان دخول خویش را در مسلک راهبان نصاری فقط به زبان می‌گوید لیکن این سخنان را برای آن به زبان می‌آورد که «آخر، ثبات و وفای خود را نسبت به آیین اسلام، آیینی که در آن به دنیا آمده است، اعلام دارد.»(زرین کوب، ۱۳۷۸: ۴۹)
دشتی می‌نویسد:

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...