حال همه ی ما خوب است
اما تو باور مکن! (نامه ها دفتر یکم ۳۱۵)
صالحی آنقدر عاشق و صادق است در این شعر که بی پرده و بدور رنگ و لعاب های ظاهری عاشقانه زندگی اش را در ویترین شعر و در مقابل دیدگان ری را می گذارد. ری را در مقام شأنی در شاعار صالحی قرار دارد که باید همه چیز را بی هیچ کم و کاستی بداند.حتی می گوید:
خواب دیده ام خانه ای خریده ام
بی پرده،بی پنجره،بی در،بی دیوار… هی بخند
د راین بند عشق و درونیات بی پرده،بی محابا و بی ابهامش را در مقابل ری را به نمایش می گذارد. و بازهم در این شعر نهایت عاشقانگی شاعر در لباس و خرقه صداقت به تصویر کشیده شده است.
می ترسم،مضطربم
و با آن که می ترسم و مضطربم
باز با تو تا آخر دنیا هستم
می آیم کنار گفتگویی ساده
تمام رویاهایت را بیدار می کنم
و آهسته زیر لب می گویم
برایت آب آورده ام ،تشنه ام نیستی ؟

( اینجا فقط تکه ای از متن پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )

فردا به احتمال قوی باران خواه آمد
تو پیش بینی کرده بودی که باد نمی آید
با این همه دیروز
پی صدایی ساده که گفته بود بیا،رفتم!
تمام راز سفر فقط خواب یک ستاره بود
خسته ام ری را
می آیی همسفرم شوی؟
گفتگویی میان راه بهتر از تماشای باران است
توی راه از پوزش پروانه سخن می گوییم
توی خواب هامان را برای بابنه های دره ای در تعریف می کنیم
باران هم که بیاید
هی خیس از خنده های و از آدمی،می خندیم
بعد هم به راهی می رویم
که سهم ترانه و تبسم است
مشکلی پیش نمی آید
کاری به کار ما ندارد ری را،
نه کرم شبتاب و نه کژدم کور!
وقتی دستمان به آسمان برسد
وقتی که بر آن بلندیبنفش بنشینیم
دیگر دست کسی هم به ما نخواهد رسید
می نشینیم برای خودمان قصه می گوییم
تا کبوتران کوهی از دامنه ی رویاها به لانه برگردند.
غروب است
با آن که می ترسم
با آن که سخت مضطربم،
باز با تو تا آخر دنیا واهم آمد.(ص ۳۴۰ نامه دفتر یکم
ری را عشق است.عشقی بی چون و چرا که ریشه ای تنومند در وجود ،افکار اندیشه صالحی دوانده است.عشی که لبریز از شور و حس جوانی است،بی دیغ، بی پروا ارزانی می شود و هزار تویش از دورها قابل رویت و درک است.ذره ای ابهام و ترددی در این عشق در ذهن مخاطب دوانده نمی شود.عشقی بی بدیل و ماندگار در مثال های قبل این عشق به منصه ی ظهور و اثبات رسید و در این شعر به وضوح بر زبان جاری می شود .و شاعر ری را، را به همسفر شدن دعوت می ند می گوید هچ چیز مانعی بر راهمان نخواهد شد.
هر چند می ترسد اما می گوید:”باز تو تا آخر دنیا خواهم آمد”
می دانم
حالا سال هاست که دیگر هیچ نامه ای به مقصد نمی رسد
حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری
آن همه صبوری
من دیدم از همان سر صبح آسوده
هی بوی بال کبوتر و
نای تازه نعنای نو رسیده می آید
پس بگو قرار بود که تو بیایی و… من نمی دانستم!
دردت به جان بی قرار پر گریه ام
پس این همه سال و ماه ساکت من کجا بودی؟
حالا که آمدی
حرف ما بسیار،
وقت ما اندک،
آسمان هم که بارانی ست…!
به خدا وقت صحبت از رفتن دوباره و
دوری از دیدگان دریا نیست!

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...