همان‌گونه که بوردیو در نمودار کتاب تمایز نشان می‌دهد، عاملان اجتماعی در بعد اول بر اساس میزان کلی سرمایه‌ای که در شکل‌های متفاوت آن دارا هستند، و در بعد دوم بر اساس ساختار سرمایه‌شان، یعنی براساس وزن نسبی هریک از انواع مختلف سرمایه، اقتصادی و فرهنگی که به صورت جداگانه دارا هستند توزیع می‌شوند.
نمودار شماره۱(بوردیو، ۱۳۸: ۱۸۴)
کارمندان متوسط اداری
سرمایه کلی
شکل فوق نمونه ساده شده نمودار کتاب تمایز است. نمودار مذکور گرایش سیاسی افراد را نیز علاوه بر سبک زندگی در مقیاس با موقعیت اجتماعی آنان نشان می‌دهد (بوردیو، ۳۶:۱۳۸۱). بوردیو معتقد است پاسخ ندادن یا حضور کم در همه پرسی ها یک معنای عمیق سیاسی دارد. این واقعیت، آشکار می کند که توانایی پیشنهاد کردن یک تقاضای سیاسی مشروط است به در اختیار داشتن شایستگی های اجتماعی به رسمیت شناخته شده و احساس اینکه می توانی این کار را آنگونه که دوست داری انجام دهی(wacquant,2004:6)
بوردیو طبقات کارگر، خرده بورژوازی، متوسط و بالا را به صورتی غیر دقیق بر اساس شغلشان از یکدیگر متمایز می‌کند. او در ادامه بخش‌های مختلف درون هر طبقه را که براساس سرمایه فرهنگی تفاوت دارند، از یکدیگر تفکیک می‌کند. برای مثال بورژوازی از سطوح نسبتاً بالای سرمایه اقتصادی برخوردار است. اما تقسیم‌بندی درونی این طبقه مثلاً میان قشرهای صاحبان کسب و کار و اهل فکر (معلمان، نویسندگان و فعالان فرهنگی) عمدتاً بازتاب‌دهنده تفاوت در سرمایه فرهنگی است. صاحبان کسب و کار سرمایه اقتصادی بالا و سرمایه فرهنگی کمتر و معلمان و فعالان فرهنگی سرمایه فرهنگی بیشتر با سرمایه اقتصادی کمتر. بوردیو مدعی است که اگرچه این طبقات متعدد و قشرهای گوناگون مبنای سبک‌های فرهنگی مختلف‌اند، اما در هر قشری الگوهای فرهنگی کم و بیش هم‌شکل‌اند. طبقات و قشرهای آنان، سبک‌های زندگی کم و بیش همگنی را به وجود می‌آورند. بوردیو مدعی است مصرف فرهنگی روشی برای متمایز کردن اقشار از یکدیگر است(سیدمن، ۱۳۸۶: ۲۰۰).

( اینجا فقط تکه ای از متن فایل پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )

بوردیو می‌گوید اصل سخن من در کتاب تمایز این است که بودن درون یک فضا، یک نقطه را اشغال کردن، یک فرد درون یک فضا بودن یعنی متفاوت بودن، تفاوت کردن. ساختن فضای اجتماعی، این واقعیت نامرئی که نه می‌توان آن را لمس کرد و نه می‌توان به سمت آن اشاره کرد، و در عین حال رفتارهای عاملان را تنظیم می‌کند در واقع فراهم کردن امکان ساختن طبقات تئوریک است. طبقه‌بندی که از این طریق به دست می‌آید، واقعاً تبیین‌گر است. دسته‌بندی براساس طبقات اجتماعی به اوصاف تعیین‌کننده‌ای توسل می‌کند که برخلاف طبقه‌بندی نامطلوب، اجازه پیش‌بینی سایر اوصاف را هم می‌دهد (بوردیو، ۳۹:۱۳۸۱).
بوردیو رابطه طبقات و اقشار اجتماعی را همراه با سلطه می بیند. از این طریق که طبقات مسلط، سلیقه(Taste‌) و تعاریف خود را به عنوان یک سرمایه نمادین به اقشار و طبقات دیگر تحمیل می کند. سلیقهیکی از دال‌ها و عناصر اصلی هویت اجتماعی است. هر قدر فرد از سلسله مراتب مجاز ارجحیت‌هایی دورتر شود که تحت فرمان فرهنگ مشروع است و هر قدر با حیطه‌های فرهنگی غیر مشروع تماس بیشتری داشته باشد، تأثیر خاستگاه اجتماعی براین کرد و کارها و ترجیحات –در غیاب قوانین کهن کیشی orthodoxy- بیشتر خواهد شد. در این‌رابطه بوردیو مدلی سه وجهی از سلیقه‌های فرهنگی عرضه می‌کند: سلیقه «مشروع»، سلیقه «میانمایه» و سلیقه «عامی»(جنکینز، ۱۳۸۵: ۲۱۱).
حس ذوقی طبقه کارگر زیر سیطره حس ذوقی مسلط است و دائماً ناچار است خود را با ارجاع به همین حس ذوقی مسلط تعریف کند. در واقع از نظر بوردیو، طبقه کارگر کمتر از طبقه متوسط و طبقه بالا قادر به پذیرش دیدگاه ذوقی یا زیباشناختی نسبت به چیزهایی است که تعریف و تأسیس آن‌ها مستلزم قضاوت‌های ذوقی است. طبقات بالاتر که فارغ از قید ضرورت هستند، می‌توانند از جدیت بازیگوشانه و مفرحی برخوردار باشند. این حس ذوقی بخشی از رابطه مبتنی بر اعتماد با جهان و بخشی از حس تمایز و تشخص است. مثل هر نوع سلیقه دیگری، این نیز موجب وحدت و جدایی می‌شود. آدمی از همین طریق خود را طبقه‌بندی می‌کند و توسط دیگران طبقه‌بندی می‌شود (جنکینز، ۱۳۸۵: ۲۱۱).
خرده‌ بورژوازی در وسط این معرکه قرار دارد. آن‌ها محکوم به تمایز ساختن هرچه اکیدتر خویش از کسانی هستند که در نظام طبقاتی بلافاصله پایین‌تر از آن‌ها قرار می‌گیرند و با بالادستی‌های خود نیز دو مسئله اساسی دارند. نخست آن‌ها شاید فاقد تحصیل و تربیتی باشند که شالوده تمسک به سلیقه مشروع است. دوم که شاید مهم‌تر باشد، آن‌ها فاقد «راحتی و طبیعی بودن پرورش‌یافته» یعنی ریختار آشنا و مأنوسی هستند که طبقه‌های بالا را قادر می‌سازد آموخته‌های خود را به جای خصوصیات مادرزادی خود قالب کنند. مصداقی دیگر از «آدمی را منش او می‌سازد» (جنکینز، ۱۳۸۵: ۲۱۲).
ساختار سبک‌های زندگی طبقاتی، در نگاه اول، آشکار نیست، وحدت آن در پس گوناگونی و کثرت مجموعه اعمالی پنهان است که در میدان‌هایی با منطق‌های متفاوت ایجاد می‌شود. نخست باید طبقه عینی مردمی را تشکیل داد که شرایط وجود مشابه آن‌ها، ریختارهای مشابهی و دسترسی مشابهی به کالا و قدرت به وجود می‌آورد. بوردیو این کار را با بهره گرفتن از شغل به عنوان معرف طبقه اجتماعی انجام می‌دهد. پس از این کار به بررسی آمارهای پیمایش ملی در زمینه اقتصادی با بهره گرفتن از معرف‌هایی مثل مالکیت خانه، اتومبیل تجملی، درآمد و غیره، و سرمایه فرهنگی (خواندن روزنامه، رفتن به تئاتر، علاقه به موسیقی کلاسیک و غیره) در میان طبقه مسلط می‌پردازد. این دو نوع سرمایه رابطه‌ای معکوس با هم دارند. هر قدر یکی بیشتر باشد دیگری کمتر است، و این قاعده کلی در طبقات متوسط هم به خوبی برقرار است.
مدل زیربنایی بوردیو، به لحاظ طرح و شاکله به صورت زیر است:
الف: شرایط وجودی عینی با موقعیت در ساختار اجتماعی ترکیب می‌شود.
ب: ریختار را به وجود می‌آورد که در ساختاری ساخت‌یافته و ساختاری ساخت‌دهنده است و مرکب است.
پ: نظام شاکله‌هایی که کرد و کارهایی قابل طبقه‌بندی تولید می‌کند.
ت: نظام شاکله‌های احساس و ادراک یا ذوق و سلیقه که موجب
ث: اعمال و کارهای قابل طبقه‌بندی می‌شوند و آن نیز منجر به سبک زندگی می‌شود «نظام کرد و کارهای طبقه‌بندی شده و طبقه‌بندی کننده، یعنی نشانه‌های متمایز».
تقریباً نظام حاصل شده از تفاوت‌ها امکان بیان تام و تمام تفاوت‌های اجتماعی اساسی (طبقه) و امکانات تقریباً اتمام‌ناپذیر برای تعقیب تشخص و تمایز را فراهم می‌آورد.
با بهره گرفتن از مدل فضای اجتماعی بوردیو، میدانی چندبعدی که در آن سرمایه اقتصادی، فرهنگی، هم موضوع و هم سلاح مبارزه‌های رقابتی میان طبقات هستند امکان مصالحه‌ای میان نظریه‌های رقیب درباره جامعه مدرن را فراهم می‌آورد، یعنی میان نظریه‌هایی که دنیای اجتماعی را با زبان قشربندی وصف می‌کنند و نظریه‌هایی که به زبان مبارزه طبقاتی سخن می‌گویند (جنکینز، ۱۳۸۳: ۲۱۶).
در ادبیات بوردیو عملا فضای اجتماعی واقعیت اولین و آخرین است چرا که فرمان باز نمایی ای را که عاملان اجتماعی می توانند از آن داشته باشند، در دست دارد. جامعه شناسی بوردیو بیش تر تفکری مبتنی بر تشخص و اصول تشخص است تا تفکری درباره طبقات واقعی. بوردیو علاقه دارد که جمله پاسکال را در تعریف ساختارهای عینی و ذهنی با اندکی تصرف نقل کند: «جهان مرا مثل نقطه‌ای در برمی‌گیرد و می‌بلعد، ولی من آن را می‌فهمم». فضای اجتماعی یک چشم‌انداز است (بوردیو، ۴۴:۱۳۸۱).
این پژوهش، گرایش به دموکراسی را به عنوان خلق و خو های دموکرات شهروندان و نگرشهای آنان نسبت به اصول دموکراسی مورد بررسی قرار می دهد. در واقع طبق چارچوب تئوریک بوردیو ما منش افراد را در رابطه با دموکراسی و رفتار دموکرات آنها به عنوان دستگاهی از خلق و خوهای کنشگران شناسایی می کنیم که شالوده کنش آنان را شکل می دهد. خلق و خوهایی که متاثر از جایگاه افراد در فضای اجتماعی و ساختار اجتماعی موجود است. و البته این رابطه به زعم بوردیو رابطه ای دیالکتیکی است. سطح خرد و کلان در ارتباط دیالکتیکی با یکدیگر قرار دارند. منشها یا هبیتاس های ما متاثر از ساختارها است. و ساختارها نیز تحت تاثیر همین منشها ساخت و یا باز ساخت می یابند.
احزاب سیاسی، طبقات و دموکراسی
احزاب سیاسی هم به عنوان نیروهای اجتماعی، سیاسی و هم نهادهای جلب مشارکت سیاسی، در مباحث نظری گرایش به دموکراسی مطرح هستند. نهادهای نمایندگی تشکیلات سیاسی مدرن، یعنی پارلمانها، بدون دخالت داوطلبانه احزاب قابل تبیین نیست. احزاب نامزدها و برنامه ها را به شهروندان سیاسی عرضه می کنند. همچنین از طریق مصالحه یا رای گیری ضوابط تشکیلات اداری حکومت را به وجود می آورند، بر این تشکیلات نظارت می کنند، با رای اعتماد خود از آن حمایت می کنند و با رای عدم اعتماد آن را ساقط می کنند(وبر، ۱۳۸۴: ۵۳۷).
احزاب سیاسی در واقع شکل خاصی از سازماندهی نیرو های اجتماعی هستند و خود به عنوان سازمان، تحت فشار گروه ها و علایق اجتماعی مختلف قرار می گیرند. احزاب سیاسی به عنوان حلقه پیوند میان منافع اجتماعی و نهاد های تصمیم گیری سیاسی عمل می کنند. رابطه میان گروه های اجتماعی و احزاب سیاسی بر حسب عوامل مختلفی مثل تعداد احزاب موجود و نظام انتخاباتی معمول و میزان ایدئولژیک بودن یا انعطاف پذیری حزب تفاوت می کند. ممکن است یک حزب، تنها حزب یک طبقه یا نیروی اجتماعی باشد. همچنین ممکن است، چندین حزب مبتنی بر یک طبقه یا نیروی اجتماعی، سیاسی باشند. مباحث عمده در زمینه ارتباط میان احزاب سیاسی و گروه های اجتماعی شامل وابستگی پایگاه اجتماعی حزب به گروه اجتماعی خاص، نقش گروه های اجتماعی در تعیین ترکیب رهبری حزب و سیاستهای حزبی و حمایت مالی گروه ها از حزب می باشد.
احزاب سیاسی تحت شرایط اجتماعی خاصی پدید می آیند. طبعا می بایستی جامعه مدنی به میزانی از پیشرفت و پیچدگی رسیده باشد تا ضرورت پیدایش احزاب به عنوان نماینده منافع و علایق گوناگون پیش بیاید. به علاوه بخشهای قابل ملاحظه ای از جمعیت باید از لحاظ فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی آمادگی مشارکت در حیات سیاسی را به دست آورده باشند. احزاب سیاسی که مبتنی بر ایدئولژی، سازماندهی، رهبری و برنامه های مشخص می باشند، نخستین بار در کشورهای غربی از درون شکافها و پارگیهای طبقاتی، مذهبی، منطقه ای و سیاسی نشات گرفته اند. تحول در ساخت اجتماعی در نتیجه انقلاب صنعتی زمینه طبقاتی تکوین احزاب سیاسی را ایجاد کرد.
رابطه میان طبقه بندی اجتماعی و احزاب سیاسی رابطه پیچیده ای است. عضویت در طبقه اجتماعی خاص و وابستگی به حزب سیاسی خاص همواره با هم منطبق نیستند. عوامل واسط بسیاری از جمله تعلقات سازمانی، عوامل سنی، جنسی، مذهبی در این خصوص مهم و موثر اند. در بسیاری از کشور ها انحرافات قابل ملاحظه ای میان تعلقات طبقاتی و گرایشهای حزبی مشاهده شده است. پدیده محاقظه کاری طبقه کارگر یا انحراف رای سیاسی کارگران و حمایت آنها از احزاب دست راستی تمونه عدم تطابق طبقاتی و وابستگی حزبی است. در مورد انگلستان، آلمان و ایتالیا نشان داده شده است که حدود یک سوم کارگران به حزب محافظه کار رای می دهند (بشیریه، ۱۳۸۵: ۱۲۲).
ممکن است احزاب نمایده منافعی باشند که به وسیله موقعیت طبقاتی یا موقعیت منزلتی تعیین می شوود، و احتمال دارد از میان طبقات یا گروه ها منزلتی عضو گیری کنند. اما لزومی ندارد که احزاب صرفا طبقاتی یا منزلتی باشند. احزاب در بیشتر موارد تا حدی طبقاتی و تا حدی منزلتی هستند، اما گاهی هم هیچیک از این دو نیستند. احزاب از اینکه بر اساس طبقات قشربندی می شود یا بر اساس منزلت، متفوتاند، اما مهمترین تفاوتهای آنها به ساختار سلطه در درون جامعه بستگی دارد، چون رهبران احزاب معمولا در جهت سلطه بر یک جامعه تلاش می کنند(وبر،۱۳۸۴: ۲۲۲).
موانع گرایش به دموکراسی:
نظریه های اقتدارگرایی
در کنار عوامل اجتماعی گرایش به دموکراسی، موانعی نیز وجود دارند که باید به آنها توجه داشت. همانگونه که گیدنز معتقد است نظریه دموکراسی باید به سمت و سوی سیاست های رهایی بخش حرکت کند. دموکراسی بیش از هر چیز منعطف به آزاد سازی افراد و گروه ها از قید و بند های اقتدار گرایانه است. این سیاست متضمن دو عنصر عمده است: تلاش برای گسیختن غل و زنجیر های بر جای مانده از گذشته به قصد تغییر و تبدیل رفتار ها و کردار ها، و تلاش برای در هم شکستن سلطه نا مشروع بعضی افراد یا گروه ها بر دیگران (گیدنز،۱۳۸۲: ۲۹۵). این سیاست معمولا خواستار لغو استثمار و نابرابری و اقتدار گرایی است. و بر اولویت اصول اساسی عدالت، برابری و مشارکت تاکید می ورزد (گیدنز،۱۳۷۸: ۲۹۸). گیدنز یکی از وجوه تلاش برای گسترش دموکراسی را با مقابله با اقتدار گرایی تعریف می کند. لیپست نیز دموکراسی و اقتدار گرایی را در مقابل یکدیگر مطالعه می کند . طبق نتایج تجربی او کسانی که نمره کمی از دموکراسی به دست می آورند در مقابل به اقتدار گرایی گرایش بیشتری نشان می دهند (لیپست،۱۳۸۳ : ۵۴). این نوع تحلیل به وسیله گار تبدیل به سنجه قابل قبولی در مطالعات سنجش دموکراسی شده است. گار دموکراسی را با سنجه دموکراسی منهای اقتدار گرایی می سنجد. به این معنی که نمره اقتدار گرایی از دموکراسی کم می شود تا نمره نهایی دموکراسی به دست آید (لفت ویچ،۱۳۷۸ : ۷۱).
در این بخش به بررسی آرای اریک فروم، نویمان، آرنت و آدورنو در خصوص اقتدار گرایی خواهیم پرداخت.
اریک فروم
فروم درصدد بود فاشیسم را در آلمان درک کند، تا روشن سازد چرا میلیون‌ها آلمانی مشتاق بودند از آزادی خود دست بشویند. به همان اندازه که پدرانشان حاضر بودند در راه آن بجنگند. فروم در تلاش برای توضیح فاشیسم در آلمان و ایتالیا به این نتیجه می‌رسد که همه کشورهای مدرن صنعتی و دموکراتیک به طور همسان زمین باروری هستند برای روییدن فاشیسم و بنابراین کتاب گریز از آزادی او در عین حال هم تحلیلی است درباره آلمان نازی و هم انتقادی از دموکراسی‌های غربی (بوشه، ۱۳۸۵: ۵۳۷).
تحلیل فروم از گرایش مردم به اقتدار گرایی تحلیلی طبقاتی، روانشناختی است. نحوه مواجهه هر کدام از طبقات با اقتدار گرایی بسته به ساختار شخصیتی طبقاتی آنها متفاوت است. همان گونه که در آلمان طبقه متوسط پایین با شور و اشتیاق به خوشامدگویی از ایدئولوژی نازیسم شتافت، در حالی که طبقه کارگر و لیبرال کاتولیک‌های بورژوا بدون مقاومت به تسلیم و رضا پرداختند. طبقه متوسط پایین گذشته از وضعیت بد اقتصادی پس از جنگ با کاهش آبرو و اعتبار نیز مواجه شد. طبقه متوسط احساس ناتوانی و اضطراب و تصور جدایی از جامعه را تجربه می‌کرد (فروم، ۱۳۵۳: ۲۱۸).
فروم از اصطلاح ساختار شخصیت استفاده می‌کند. از نظر او شخصیت اجتماعی مانند تیپ ایده‌آل یا نمونه آرمانی وبری، هسته آن ساختار شخصیتی است که بیشتر اعضای یک فرهنگ یا طبقه اجتماعی در آن سهیم‌اند. به عبارت دیگر، شخصیت اجتماعی، تیپ روان‌شناختی اصلی یا نیازهای روان‌شناختی اصلی یک فرهنگ، طبقه، به گروه صاحب موقعیت مورد نظر را به ما می‌گوید. به عنوان مثال ساختار شخصیت یا شخصیت اجتماعی طبقه کارگر آلمان (بوشه، ۱۳۸۵: ۵۳۸).
فروم متأثر از فروید معتقد است خانواده شخصیت گسترده‌تر اجتماعی را در فرد مستقر می‌کند. مدل‌های خانوادگی و شخصیت فردی معرف تمام جلوه‌هایی است که نوعاً ویژه جامعه یا طبقه‌ای خاص هستند و والدین این شخصیت اجتماعی را به فرزند منتقل می‌کنند. هم‌چنین فروم تحلیل اقتصادی و طبقاتی مارکس را به عنوان تحلیلی مهم تلقی می‌کرد. او متفکری متکی بر مارکس، فروید و وبر است (بوشه، ۱۳۸۵: ۵۳۹).
فروم نازیسم را مسئله‌ای روان‌شناختی می‌داند. اما می‌گوید باید درک شود که عوامل روان‌شناختی خودشان به وسیله عوامل اجتماعی- اقتصادی شکل می‌گیرند. همان‌گونه که سرشت بشر به طور تاریخی و فرهنگی شکل می‌گیرد. به طوری که یکی از بهترین منتقدین فروم می‌گوید: روان‌شناسی فروم همیشه روان‌شناسی اجتماعی، و در واقع یک روان‌شناسی مارکسی است. از نظر فروم ساختار اقتصادی و روابط طبقاتی موجب خلق خصوصیت یا شخصیت اجتماعی یا شاید حتی شخصیت‌های اجتماعی متفاوت برای طبقات و گروه‌های مختلف صاحب موقعیت مختلف می‌شود (بوشه، ۱۳۸۵: ۵۴۰).
اما این فقط زیربنای اقتصادی نیست که شخصیت یا خصوصیت اجتماعی به وجود می‌آورد و ایده‌ها را می‌آفریند. ایده‌ها نیز به محض این‌که آفریده شدند، بر خصوصیت یا شخصیت اجتماعی و به طور غیر مستقیم بر ساختار اقتصادی اجتماعی اثر می‌گذارند (بوشه، ۱۳۸۵: ۵۴۰).
فروم با گردش بر گستره پنج قرن، از قرن پانزدهم تا قرن بیستم درصدد است نوعی همسویی را میان تحولات اقتصادی و واکنش‌های روان‌شناختی هم در عصر اصلاحات و هم در آلمان نازی نشان دهد. فروم قرون وسطی را به عنوان دورانی فاقد آزادی فردی توصیف می‌کند. زیرا هر فرد در نقش خودش در نظام اجتماعی در امان و با نوعی رضایت به زنجیر کشیده شده است. رنسانس این علقه‌های امن را درهم می‌شکند و آزادی و فردیت بخشیدن به فرد را به ارمغان می‌آورد (بوشه، ۱۳۸۵: ۵۴۱).
افراد رنسانس که از محدودیت‌های پیشین رهیده بودند، امنیت پیشین یا آن بندگی شیرین بهشتی را نیز از دست دادند و احساس غرق‌کننده‌ای انزاوای فزاینده ناامنی و در نتیجه تردید فزاینده نسبت به نقش خود انسان در جهان، معنای زندگی انسان و به همراه تمامی این‌ها احساس فزاینده از بی‌قدرتی خود انسان و بی‌اهمیت بودنش به عنوان یک فرد است. این‌چنین آزادی هرقدر هم جذاب باشد، بار سنگینی است. نگرانی‌های آزادی‌های تازه به دست آمده فرد را وادار می‌سازد آماده تسلیم به انواع تازه بندگی شود. سلطه نوین فروم بر ستون‌های دوقلوی انزوا و ناتوانی بنا می‌شود (بوشه، ۱۳۸۵: ۵۴۱).
خصوصیت اجتماعی دنیای قرون وسطایی، پدرسالارانه و استثمارگرانه، اما اطمینان‌بخش و امن، دیگر برازنده سرمایه‌داری جدید رنسانس و اصلاح دینی نبود. اما طبقه متوسط شهری که بیشتر در معرض تغییرات قرار گرفت، سرگردان شد. لوتر و کالون و نهایتاً پروتستانیسم نماینده طبقه متوسط مورد تهدید بودند و تمایل خود را برای گریز از بارهای دموکراسی ابراز می‌داشتند. لوتر مانند طبقات متوسط که نماینده آنان بود، خصوصیتی اقتدارگرایانه داشت (بوشه، ۱۳۸۵: ۵۴۳).
از نظر فروم برای گریز از آزادی دو راه اصلی در اجتماع وجود دارد: در ممالک فاشیست، تسلیم به یک پیشوا و در دموکراسی همان‌طور که متداول است وسواس برای همرنگ شدن با دیگران. نخستین مکانیسم گریز این استعداد است که شخص استقلال نفس فردی خود را از دست بدهد و خویشتن را به خاطر کسب نیرویی که فاقد آن است در کسی دیگر یا چیزی خارج از خود مستحیل کند. صورت روشن‌تر این مکانیسم تلاش برای تسلیم یا تسلط است.
فروم مکانیسم اول را با بهره گرفتن از دو اصطلاح روان‌شناختی مازوخیسم یا سادیسم توضیح می‌دهد که ممکن است با درجات مختلف در همه افراد وجود داشته باشد. احساسات حقارت و ناتوانی و ناچیزی رایج‌ترین مظاهر تلاش‌های ناشی از مازوفیسم به شمار می‌آیند. سادیسم نیز ممکن است با سه حالت بروز کند. نوع اول آن است که دیگران را به خود وابسته کنیم تا چون موم در دستمان نرم باشند و بر آن‌ها قدرت و تسلط مطلق بیابیم. نوع دوم نه‌تنها شامل تحکم مطلق بر دیگران بلکه جنبشی که در درون پدید می‌آید تا مردمان را استثمار کند و نوع سوم استعدادی است که بخواهیم رنج دیگران شویم یا آنان را در رنج ببینیم. این رنج بیشتر اوقات روانی است. هدف آن است که در آزردن دیگران اقدام کنیم و سرشکسته و شرم‌سارشان بسازیم. (فروم، ۱۳۵۳: ۱۵۶).
مازوخیسم وسیله‌ای است برای خلاصی از نفس فردی و غرقه ساختن خود، یا به عبارت بهتر خلاصی از بار آزادی، تلاش‌های مازوفیستی فرد در طلب تسلیم به کسی دیگر یا قدرتی است که احساس می‌کند با نیرویی چیره‌گر بر او تسلط دارد. (فروم، ۱۳۵۳: ۱۵۸).
سادیسم و مازوخیسم ظاهراً نقیض یکدیگر به نظر می‌رسند، اما ماهیتاً از یک احتیاج اصلی سرچشمه می‌گیرند. چنین نیست که مردم یا سادیست یا مازوفیست باشند. نوسانی که مدام بین دو جنبه مثبت و منفی عقده همزیستی انجام می‌پذیرد، تشخیص این امر را که در هر حلظه کدام جنبه در کار است، با اشکال مواجه می‌کند، ولی در هرحال آن‌چه از دست می‌رود فردیت و آزادی است(فروم، ۱۳۵۳: ۱۷۱). فقط اشخاص یا گروه‌های اجتماعی خاصی را می‌توان مشخصاً سادیست، مازوفیست دانست. ولی وابستگی به صورت ملایم‌تر آن در فرهنگ اجتماع شایع است (فروم، ۱۳۵۳: ۱۸۵).
مکانیسم دیگر فرار، همرنگ شدن با اجتماع از طریق بهنجار شدن با سازمان‌های اجتماعی است که فرد را احاطه کرده‌اند. هنگامی که درست همرنگ دیگران شویم و موافق انتظارات آنان عمل کنیم، تباین میان من و دنیای برون و ترس از تنهایی و ناتوانی از میان برمی‌خیزد. وقتی به پدیده تصمیمات انسان می‌نگریم، آن‌چه جلب نظر می‌کند وسعت دامنه این اشتباه است که چگونه مردم تسلیم به آداب و رسوم یا وظیفه یا فشار را به جای تصمیمات خود می‌گیرند. کار به جایی رسیده که در اجتماعی که تصمیم فردی باید از پایه‌های آن باشد، تصمیماتی که از خود افراد تراوش می‌کند، در شمار نوادرند (فروم، ۱۳۵۳: ۲۰۹).
در سنجش اساس روانی موفقیتی که نازیسم کسب کرد، باید از ابتدا گفت که قسمتی از مردم بدون مقاومتی شدید در برابر نازیسم سر فرود آوردند، ولی ستایش‌گر ایدئولوژی و روش سیاسی آن نیز نشدند. حال آن‌که بخش دیگر سخت فریفته گشتند و با تعصب در منادیان آن آویختند. گروه نخست که بیشتر از طبقه کارگر، بورژواهای لیبرال و کاتولیک تشکیل می‌یافت علی‌رغم داشتن سازمانی عالی، علی‌رغم خصومت تقریباً مداوم تاریخی خود، در درون اعضای خود فاقد مقاومت بود. به نظر می‌رسد این آمادگی برای تسلیم در برابر رژیم بیشتر محصول حالتی از خستگی درونی و تسلیم و رضا باشد که از خصایص مردم این عصر در کشورهای دموکراتیک است. در مورد آلمان هم‌چنین شکست‌های طبقه کارگر و ناامیدی آن‌ها نیز مؤثر بود (فروم، ۱۳۵۳: ۲۱۷).
نازیسم نیز با این‌که تمایل جدید و افراطی به گریز از آزادی بود، اما از همان خاک بارور برای پروراندن فاشیسم سر برآورد که در همه دموکراسی‌های جدید موجود است. فروم در تشریح دموکراسی شبیه به توکویل است (بوشه، ۱۳۸۵: ۵۴۵). دموکراسی و سرمایه‌داری نخست قدم در راه آزادی بود، اما تنهایی و احساس ناتوانی را به همراه داشت. همان‌گونه که وبر می‌گوید هر فرد تبدیل شد به دندانه‌ای در ماشین گسترده اقتصادی، دندانه‌ای در خدمت وظیفه‌ای خاص بیرون از خودش. فرد در ناشناسی دیوان‌سالاری‌های جدید، آماج ضربه‌های زیادی شد. از سوی دیگر اقتدار و قدرت نامرئی شد به نظر می‌رسید کسی نیست که علیه آن مبارزه شکل گیرد. آن‌گونه که مارکس می‌گوید ما کنترل بر جهانی را که آفریده‌ایم، از دست داده‌ایم. مخلوق خودمان مانند هیولایی بر ما مسلط شده است (بوشه، ۱۳۸۵: ۵۴۵).

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...