از نقطه نظر روان شناسی، اضطراب جزء اصلی و لاینفک اختلالات اضطرابی از جمله اختلال وسواس است. روان شناسان « حوادث درون فردی و انگیزه های ناخودآگاه» را علت اصلی ایجاد اختلالات اضطرابی می دانند. آن ها بر این باورند که وقتی «خود» در معرض خواسته های افراطی محیط قرار می گیرد، دچار اضطراب می گردد. در واقع اضطراب یک واکنش هشداردهنده است که در صورت مواجهه با«یک تهدید»، چه تهدید واقعی باشد یا فقط یک تصوّر صِرف از تهدید باشد، آشکار می گردد. میزان اضطراب تولید شده، ماهیّت تهدید وارده و شخصیّت فردی که به این تهدیدها و هشدارها واکنش نشان میدهد، تعیین کننده ی طبیعی یا غیرطبیعی بودن حالت اضطراب است.[۲۱۷] «نگرانی و اضطراب زمانی جنبه ی آسیب شناختی به خود می گیرد که مزمن، افراطی و کنترل ناپذیر باشد و به از بین رفتن لذّت زندگی فرد منجر شود.»[۲۱۸]
گروه دیگری از روان شناسان و روان کاوان، وسواس را ناشی از یک نیروی نامرئی درونی می دانند که در هیأت اضطراب، نگرانی وتشویش خاطر جلوه گر می شود. بروز اضطراب دلایل ومقتضیات متعدّد وگوناگونی دارد وهر انسانی با توجه به روحیّات و ویژگی های منحصربه فرد خود می تواند در معرض ابتلاء به آن قرار بگیرد. امّا آنچه که حائز اهمیّت است این است که اگر شرایط تولید استرس ونگرانی زیاد و طولانی گردد، فرد بالاخره دست به اقداماتی می زندکه آن را کاهش دهد وبه آرامش درونی برسد امّا متأسّفانه در دام دیگری به نام تکرار عمل می افتد ودر یک گرداب یا دور باطل گرفتار می شود؛ به طوری که هرچه بیشتر تلاش می کندخود را نجات دهد، گرفتارتر می شود. اگرچه باتکرار عمل به یک آرامش موقّتی می رسد ولی با اوّلین عامل اضطرابی و تحریک کننده بعدی، دوباره همان دور وتسلسل باطل را ازسر می گیرد و هر بار شدّت اضطراب وتکرار عملش از بار قبل بیشتر وبیشتر می شود تا جائی که دیگر توانی برایش باقی نماند و کاملاً مغلوب نیروی خردکننده ی وسواس گردد و آثار وتبعات آن به یک باره برسرش آوار گردد.

اضطراب حالتی از تنش است که انگیزه ی انجام کاری را در انسان پدید می آورد. اضطراب از تعارض بین نهاد، خود و فراخود به هنگام کنترل کردن انرژی روانی موجود در انسان، ایجاد می شود و وظیفه آن هشدار دادن در مورد خطر قریب الوقوع می باشد. اضطراب یا از نوع واقعی است یا از نوع روان رنجوری و یا از نوع اخلاقی است. اضطراب واقعی در اثر ترس از خطرات دنیای بیرون شکل می گیرد که سطح آن با میزان خطر واقعی متناسب است. اضطراب روان رنجوری به علت احساس خطر از مضمحل شدن «تعادل قدرت» در درون فرد، به وجود می آید. در این نوع اضطراب فرد می ترسد که غرایز از کنترل او خارج شوند و او را وادار به انجام کاری کنند که مستوجب تنبیه باشد و در اضطراب اخلاقی که در واقع نوعی ترس از وجدان است، وقتی انسان باوجدان، کاری خلاف اصول اخلاقی انجام می دهد احساس گناه می کند و اگر نتواند اضطرابش را به طور منطقی کنترل کند، به روش های غیر مستقیم، یعنی رفتارهای دفاعی، مثل پناه بردن به اعمال وسواسی، روی می آورد.[۲۱۹] به عبارت دیگر افراد تمایل دارند از نگرانی و اضطراب به عنوان یک راهبرد سازگاری استفاد کنند. افراد وسواسی از نگرانی کمک می گیرند تا از افکار بسیار آزار دهنده و ناراحت کننده اجتناب ورزند. مثلاً این افراد تصور می کنند که نگرانی درباره ی طهارت و نجاست یا سلامتی و تندرستی، جنبه ی محافظت کننده دارد.[۲۲۰] همچنین می توان گفت: «وسواس های وارسی و شستشو به عنوان روشی برای پیشگیری از خطر می باشد، بنابراین کارکردی شبیه نگرانی دارند و ممکن است بخشی از تغییرات رفتاری مربوط به نگرانی باشند.»[۲۲۱]
ریشه وسواس، اضطراب است و اضطراب خود در اثر تهدید و ترس به وجود می آید و به صورت های مختلفی خود را نشان میدهد. گاهی اوقات به شکل کسالت، گاهی به صورت هراس و زمانی در هیأت ترس از بدشکل بودن و یا در خودبیمارانگاری و غیره تداعی پیدا می کند.لازم است بدانیم که عامل ایجاد اضطراب می تواند هرچیز بی اهمیّتی، اگرچه یک ذرّه یا یک سرسوزن نجاست، کمترین تماس ممکن با یک رطوبت مشکوک، کوچک ترین تخطّی یا توهّم تخطّی در آداب بجاآوردن یک تکلیف یا عمل عبادی مثل نماز، وضوء، غسل، طواف خانه خداوغیره باشد، و همین عامل بی اهمیّت می تواند فرد را مضطرب وپریشان سازد. نتیجه این اضطراب، احساس اجبار به انجام اعمال تکراری است به هر اندازه ای که او را به آرامش نسبی برساند. چرخه این اضطراب واجبار را می توان در نمودار زیر ترسیم کرد:
رسم توضیحی۱ -۲- رابطه اضطراب با ایجاد اعمال وسواسی
اضطراب یا استرس زمانی پدید می آید که تغییرمهمّی در زندگی انسان رخ دهد، زیرا در این وضعیّت لازم است که فرد از نظر جسمانی، روانی، و هیجانی با تغییرات، سازگاری پیدا کند.[۲۲۲] تجربیات استرس آور مثل مشکلات مربوط به روابط زناشویی یا مشکلات بی خوابی، شرم و خجالت و تغییراتی مثل تغییر محل زندگی یا از دست دادن فرد مورد علاقه یا داغدیدگی مثال های مناسبی برای پدید آمدن اضطراب به شمار می آیند. استرس به میزان کم بسیار مفید وچه بسا لازم وضروری است؛ چون نه تنها سبب به وجود آمدن علاقه و انگیزه در زندگی می شود، بلکه باعث ایجاد اعتماد به نفس نیز می گردد. طولانی بودن مدت استرس وارده و ناتوانی در سازگاری مناسب با آن، منجر به خستگی بدنی شده و امکان ابتلا به برخی از بیماری ها را افزایش می دهد. [۲۲۳]
حفظ سلامتی جسمی و روانی انسان در گرو حفظ تعادل و توازن جسمانی و هیجانی اوست؛ هنگامی که احساس شادی و نشاط و راحتی وجود دارد این توازن برقرار است، اما زمانی که تغییرات ناخوشایندی در زندگی پیش می آید، این توازن به خطر می افتد. تمام عکس العمل های جسمانی و روانی فرد افزایش می یابد تا فرد بتواند با عوامل استرس زا سازگار شود، اما قدرت تحمّل و مقاومت حد معینّی دارد وپس از آن شخص دچار فرسودگی می شود. اگر مدت زمان مقاومت فرد در برابر عوامل استرس زا به درازا بکشد، توان فرد تحلیل می رود و دچار بیماری های جسمی و روحی می گردد.
روان شناسان معتقدند که استرس ناشی از شرایط نامناسب و نامتعادلی است که فرد با آن مواجه می شود. اما این تنها عامل نیست، بلکه تا حدود زیادی زاییده ی نگرش خاص هر فرد و باورهای شناختی او در برخورد با آن موقعیت می باشد.
نداشتن یک خانواده سالم ، امکان بروز مشکلات روحی و روانی واحساس عدم امنیت را در افراد افزایش می دهد. بزرگترین مسائلی که فکر کودکان را ناراحت می کند، بیمار شدن، دعوا و اختلافات خانوادگی و طلاق والدین است. برخی از روان شناسان اختلال وسواس فکری وعملی را ناشی از احساس بی کفایتی می دانند. آن ها معتقدند والدینی که بیش از اندازه بر فرزندان خود سلطه دارند یا به طور افراطی از آنان حمایت می کنند، احساس عزت نفس، کرامت داشتن و با کفایت بودن را از آن ها می گیرند. کمبود این احساس، عقده ای به نام عقده ی حقارت یا عقده ی خودکم بینی را در کودک ایجاد می کند. این احساس باعث می شود که کودک به تدریج به آداب وتشریفات وسواسی[۲۲۴] روی آورد تا بتواند کفایت و توانایی اش را به خود و دیگران ثابت کند.
احساس تهدید وعدم امنیّت، عامل مهم دیگری برای ایجاد وسواس محسوب می شود. به نظر می رسد که شخص وسواسی محیط واطراف خویش را بسیار خطرناک احساس می کند ومی کوشد تا از طریق ایجاد یک نظم افراطی واطمینان بخش خطرات وتهدید های محیط را کنترل کند.به همین دلیل وقتی که یک قسمت جزیی از عملی، از نظم خارج می شود تمام ساختمان دفاعی شخص وسواسی، آسیب دیده و احساس تهدید وتشویش می نماید.
اضطراب علاوه بر آثار و آسیب های روحی و روانی ، موجب بروز عوارض و آسیب های جسمانی متعدّدی می شود که برخی از آن ها عبارتند از: افزایش ضربان قلب، افزایش فشار خون، سردردهای مربوط به تنش عضله ای، میگرن، زخم های معده، آسم، بی قراری، تحریک پذیری و انفعال، تهوّع، اسهال، ضعف حافظه و فراموشی، بد خوابی، کاهش قدرت تمرکز فکر، تکرر ادرار و احساس دفع، تنفس نامنظم و سریع، ترس و نگرانی، تعریق، بیماری های قلبی، زخم های گوارشی، احساس فرسودگی و خستگی مداوم، گرفتگی عضلات گردن، افسردگی، تعدادی از نشانه های عمومی استرس می باشند. حتی بیماری های خطرناکی مانند سرطان ها با استرس در ارتباط هستند. [۲۲۵]
۲-۱-۳- ۲-۲– ترس
متخصصان بهداشت روان متفق القولند که «ترس» و « نگرانی» در واقع با وسواس فکری هم معنا هستند.[۲۲۶] آنان معتقدند که گاهی اوقات وسواس از یک «ترس معنادار» شروع مى‌شود؛ یعنی ترسی که در اصل عامل «آشکارساز» وسواس محسوب می شود. وقتى که فرد با یک ترس ناگهانی وبزرگ مواجه می شود، تمام سیستم عصبى و دفاعی بدنش تحت تأثیر قرار می گیرد. حال اگر زمینه وسواس در فرد وجود داشته باشد، رفتارهای وسواسی کم کم خود را نشان می دهند و در غیر این صورت به شکل مشکلات جسمى، درد و ناراحتى در یکى از اعضاى بدن بروز می کند. یعنى پاسخ به ترس بسته به زمینه‌اى که هر فرد دارد، ممکن است جسمى یا روانى باشد.
هر نوع ترسی که بتواند افکار مزاحمِ تکرارشونده به وجود آورد، در شکل دادن رفتار و اعمال وسواسی نیز می تواند منشاء اثر باشد؛ مثل ترس از وقوع یک حادثه ناخوشایند، یا امری که احتمال وقوعش فرد را دچار استرس وسرآسیمگی می کند؛ مثلاً ترس از نجس شدن، یا احساس ترس از تنبیه شدن که به دنبال اعمال احتمالاً نادرست فرد، بر وجود او مستولی می گردد، میزان اضطراب واسترس را به طور قابل ملاحظه ای افزایش می دهد وزمینه ی بسیار مناسبی را برای شروع رفتارهای وسواس گونه پدید می آورد .
درجاتی از احساس ترس، مخصوصاً ترس از ناشناخته ها یا ترس از آینده ای که قطعاً می آید و انسان هیچ تسلّطی بر آن ندارد، در نزد تمامی انسان ها طبیعی و اجتناب ناپذیر است؛ اما ترس از آینده ی اعمال و کردار به لحاظ اعتقادات مذهبی، ترسی است که فقط در نزد دین داران معنا و مفهوم پیدا می کند؛ مخصوصاً در موقعیتی که فرد اعمال و تکالیف خود را با شک و تردید ی وهم آلود نسبت به نتیجه ی آن چه که انجام داده است، به جا می آورد وهیچ اطمینانی ندارد که اعمالش مقبول پیشگاه حق تعالی قرار می گیرد یا خیر.
فردی که به وسواس مبتلا شده است همواره نوعی ترس عمیق وریشه دار را دردرون خود یدک می کشد ودائماً اضطرابی مستأصل کننده او را به چالش می کشدکه مبادا عملی را نادرست انجام دهد یا تکلیفی از اوفوت گردد، جائی رانجس کند یا اینکه جائی نجس شود واو مجبور به تطهیرآنجا شود. همچنین اومی ترسد ونگران است که شاید نتواند عبادات خود را به طور کامل وباکیفیت عالی به جای آورد یا ا حکام متعلَّقٌ به را به نحواحسن اجراکند وبه علّت این قصور وکوتاهی، مورد قهر وغضب الهی قرار گرفته و مجازات گردد.
دغدغه داشتن همیشگی درمورد احتمال وقوع حادثه ای ناگوار درنزد فردی که افکارش مشوّش وبی ثبات، وفکر واراده اش ضعیف است، دلیل بسیار مناسبی است برای ترسیدن وهراسیدن. این ترس بیمارگونه اغلب به صورت یک عمل «شرطی سازی شده» به هنگام انجام اعمال عبادی وعمل به احکام طهارت ونجاست، وضوءگرفتن، غسل کردن، نمازخواندن وغیره به سراغ شخص می آید واورا مضطرب و بی قرار می سازد وپس از انجام عمل نیز همین حس به گونه ای دیگر اورا می آزارد. احساس گناه، عذاب وجدان ، دلشوره و تشویش خاطر، آثاری هستند که بعد از انجام دادن یک عمل وسواسی، دامن فرد وسواسی را می گیرند واورا نسبت به صحت آنچه انجام داده است، مرّد ومشکوک می سازند. اینجاست که فرد وسواسی تلاش می کند با تکرار دوباره وسه باره ویابیشتر آن عمل به تردید خود پایان دهد و به آرامش برسد واز این ترس ونگرانی نجات یابد امّا غافل است که این ترس اورا به درون یک گرداب، یک تسلسل ودور باطل هدایت می کند.
گاهی اوقات این ترس، ترس از موجودات نامرئی وذره بینی یعنی میکروب ها وعوامل بیماری زاست وگاهی ترس از ذرّات بسیار ریز ترشح شده از نجاسات می باشد که احیاناً واحتمالاً اطراف را آلوده کرده اند و ممکن است خبث و پلیدی آنها به اشخاص نیز منتقل گردد. این نوع ترس که مثل بیماری خوره وجود فرد را از درون سست و متزلزل می گرداند وپایه های جسم وروحش را فرومی ریزد، یا زائیده ی تعلیم وتربیتی است که اکتساب نموده یعنی با دیدن رفتارهای وسواس گونه ی اطرافیانش آن را آموخته است ویا با تجسّس ها وچون وچراهای ریز وبی حد وحصر در احکام دینی، خود را گرفتار آن ساخته است.چنین شخصی فراموش کرده است که عبادات برای تقرّب به خداوند وآرامش یاقتن در جوار رحمت دوست انجام می شوند ونه برای آن هستند که وی بازیچه وملعبه ی دست شیطان گردد. شیطان در اینجا فقط یک معیار امتحان است، که تبعیّت از وساوس او نشانه ضعف نفس واراده ی انسان و سرپیچی کردن از فرمان خداوند است.
۲-۱-۳- ۲-۳ – تضادهای روحی یا تعارضات درونی
وجود تضادهای عمیق روحی که با نشانه هائی مثل حالات شک وتردید، بی تصمیمی، تنبلی ، اضطراب ،افسردگی ، یأس وناامیدی ،کناره گیری وامثال آن همراه هستند، به زعم دانشمندان روان شناس، تعادل روحی- روانی فرد مستعدّی راکه توان فکری ضعیفی دارد و فاقد قدرت مقابله ومقاومت دربرابر امواج خروشان ومتلاطم این تضادهای سهمگین است، درهم می شکنند و او را پیوسته رنجورتر ومعذّب تر ساخته وبه شکنجه ومشقَات روحی – روانی دچار می کنند. درپی این ضعف وسستی وسواس به سراغ فرد می آید وحتّی گاهی این ناراحتی ها منجر به بیماری های جسمی مثل سوء هاضمه های مزمن وسردردهای شدید می گردد. درمقایسه با چنین فردی، شخصی که روان سالم وتوان فکری کافی دارد به راحتی می تواند دربرابر هجوم این تضادها مقاومت کرده ومتزلزل نگردد و بهترین راه را برگزیند ومقتدر وثابت قدم درادامه ی مسیرزندگی گام بردارد.
به طور کلی وجود تضاد و تعارض در وجود انسان یک امر طبیعی است و کمتر کسی را می توان یافت که دچار هیچ گونه تضاد روحی نباشد، ولی نکته اساسی در این است که افراد سالم به کمک قدرت روحی، این تضادها را تا حدود زیادی حل می کنند و حال آن که در افراد ناتوان، این تضادها همانند امواج سهمگین و خروشان آن چنان در تلاطم است که بیمار بیچاره نمی تواند در برابر آن مقاومت کند و این ضعف و ناتوانی، به توسعه و گسترش تضادها کمک می کند، اکنون این موضوع پیش می آید که اصولاً منشأ وجودی این تضادها از کجا و از چه زمانی است؟
در گذشته برخی از روانشناسان معتقد بودند که تضادهای درونی افراد در اثر برخورد تمایلات غریزی انسان با محدودیت ها و منهیات محیط، خانواده و جامعه به وجود می آیند. اما گروهی نیز منشأ اساسی تضادها را درمحیط ناجور و ناهنجار هنگام کودکی جستجو می کردند.
ازدیگر ویژگی های مهمّ روان شناسانه ی وسواس این است که فرد وسواسی در مقابل توهّم یا تجسّم تحمیلی ای که فکر و ذهنش را اشغال می کند، اراده و مقاومت ضعیفی از خود نشان می دهد. اساساً پس از ورود این تجسّم تحمیلی، نوعی پریشان احوالی، آشفتگی ومبارزه ی پنهان و دائمی در درون فرد آغاز می شود. این مبارزه در اصل به دلیل وجود تعارض بین اراده ی شخص ونیروی مزاحم درونی شکل می گیرد. فرد وسواسی می داند توهّم یا تجسّمی که به عنوان نیروی مزاحم به ذهن او راه یافته است، در حقیقت امری غیر واقع، غیر منطقی، غیر قابل قبول و غیر قابل اغماض است. از طرف دیگر در عین حال که شخص نمی تواند وجود این افکار را با عقل و منطق خود تطابق دهد، چاره ای از گردن نهادن به آن ها نیز ندارد، و در حقیقت از آنچه انجام می دهد در رنج وعذاب است و با دیده ی تنفّر وانزجار به آن می نگرد. در هر صورت این توهّم تحمیلی، به علت ضعف اراده ومقاومت فکری اندک شخص وسواسی، وجودش را در بر می گیرد وبربخشی از «خود واقعی اش» استیلا یافته، آن را احاطه می کند.
بدین ترتیب اعمال وسواسی به مرور دشوارتر ودشوارتر می شوند تا این که کار وزندگی شخصی واجتماعی فرد را دچار اختلال وآشفتگی می کنند.[۲۲۷] در این مرحله است که تضاد وتعارض درونی ایجادشده، در هیأت یک اضطراب شدید نفس گیر بروز پیدا می کند[۲۲۸] وبه دنبال آن، رفتارهای وسواسی یا اعمال شعائر گونه ای که همواره از سرگرفته می شوند، در دل فرد استقرار می یابند تا به عنوان یک تاکتیک کاهنده، آشفتگی حادث شده را به سوی تعادل اولیّه هدایت کنند.[۲۲۹] از آنجا که قدرت فکری واراده ی محکمی برای سرکوبی این تجسم تحمیلی در وجود شخص یافت نمی شود، حضور یک نیروی تقویت کننده که اراده ی او را تقویت کرده و قوت ببخشد، لازم وضروری می نماید.
با اندک تأمّل وتعمّق در نشانه ها و خصوصیاتِ رفتاری بروزیافته در افراد وسواسی، این چنین به نظر می رسدکه گاه افراد مستعدّ ابتلاء به وسواس، در درستی وصحت افکار وتصاویر ذهنی خود دچار تعارض ودوگانگی، بی ثباتی وتزلزل هستند؛ یعنی در عین حال که تحت تأثیر وفشار تفکّر عاطفی خود قرار دارند وکنترل افکار خود را به دست احساساتی چون ترس، اضطراب، گناه یا اندوه می سپارند، دارای جنبه هایی از تفکّر منطقی هم می باشند ومی دانند که ترس هایشان – چه آن هایی که ریشه مذهبی دارند وچه آن هایی که ریشه غیرمذهبی دارند- اساس و پایه حقیقی ومنطقی ندارند. درمورد این دسته از افراد باید گفت که اعمال ورفتاری که از آنان سرمی زند، بیشتر ازآن که تحت کنترل وفرمان «ذهن خردمند»[۲۳۰]شان باشند، تحت نظارت و فرماندهی تفکّرات عاطفی آن ها واقع می شوند.
ورود افکار مبتنی بر ترس واضطراب به مخیّله فردی که دغدغه های مذهبی دارد و به طور مداوم مابین دو مقوله پاداش و جزاء ومقبولیّت وعدم مقبولیّت اعمال در نوسان و تغییر است، فرصتی برای مهار افکار منفی وغلبه افکار مثبت ومنطقی باقی نمی گذارد. بدین لحاظ است که فرد وسواسی قادر نیست بین اوهام و خیالات، تصورات وافکار خود با واقعیّات و حقایق متعادل، تفاوت وتمایزی قایل شود. هرچه این افکار فرصت بیشتری برای رشدو نمو پیدا می کنند، ریشه دار تر وغیر قابل کنترل تر شده وبال وپر بیشتری باز می کنند، تاجائی که فرد مبتلا، افکار خود را به عنوان واقعیات عینی موجود و قریب الوقوع، تصور می کند ودائماً نگران رخ دادن آن هاست.
۲-۱-۳-۳- رویکرد شناختی رفتاری نسبت به ریشه های وسواس
به طور کلی، نظریه های شناختی بر شیوه شناخت افراد از محیط و از خودشان تأکید دارند؛ این که آنان چگونه پدیده ها را درک و ارزشیابی می کنند، چگونه یاد می گیرند و چگونه می اندیشند. اختلال وسواس فکری عملی نیز از دیدگاه شناختی اختلالی است که ریشه در نوع و چگونگی پردازش های شناختی دارد و فرد افکار، عقاید، و تصورات و تکانه های ناخواسته ی مزاحمی را تجربه می کند که در او ایجاد تشویش می کنند و حذف آن ها برایش مشکل است. براساس دیدگاه شناختی، فرق افراد عادی با افراد وسواسی دراین است که افراد عادی با نادیده گرفتن یا کنارگذاشتن افکار منفی و مزاحم خود، این افکار را خاموش می کنند، اما افراد وسواسی این افکار را جدّی گرفته وبرای رهایی از آزار و اذیّت آن ها، به انجام اعمال و رفتارهای تکراری و اجباری روی می آورند و بدین ترتیب اضطراب و گرفتاری بیشتری را برای خود ایجاد می کنند.[۲۳۱]
لازم به ذکر است که افکار مزاحم، تصاویر و تکانه های ناخواسته زمانی تبدیل به رفتارهای وسواسی می شوند ودر فرد ایجاد آشفتگی و پریشانی می کنند که برای او مهم باشند و با افکار، اندیشه ها، باورها و گرایشات اعتقادی و دینی فرد مرتبط گردند. بنابراین، صِرف وجودِ افکار مزاحم، موجب پیدایش وسواس نمی شود، بلکه پروسه و فرآیندی که درضمن آن، این افکار و تکانه های مزاحم و ناخواسته در بستر نظام باورها و اعتقادات فرد، نهادینه می شوند، تدریجاً موجب زایش و رشد اعمال و آیین واره های وسواسی می شود. به عبارت دیگر رویکردهای شناختی رفتاری در ارتباط با سبب شناسی وسواس، بر چگونگی ادراک و ارزیابی فرد از پدیده ها تأکید می کنند و این اختلال را ناشی از پردازش شناختی نادرست و غیر منطقی افراد مبتلا می دانند. افراد مبتلا به وسواس نه تنها دارای احساس مسؤولیت و احساس گناه افراطی و شدید برای رخ دادن حوادث و وقایع می باشند، بلکه باورهای نادرستی در مورد شایستگی ها و لیاقت های خود دارند که ریشه در کمال گراییِ افراطی یا اخلاق گرایی متعالی آن ها دارد. این افراد به افکار مزاحم و ناخواسته ای که تجربه می کنند اهمیت بسیاری می دهند و تعبیر و تفسیرهای فاجعه آمیزی از این افکار دارند.
انسان ها به هنگام رویارویی با موقعیت ها و وقایع یکسان، واکنش های هیجانی و رفتاری متفاوتی از خود نشان می دهند. آن چه که نحوه ی پاسخ گویی به حوادث یکسان را در نزد افراد مختلف، متفاوت می سازد در واقع نوع نگرش، تفکّر و برداشت آن ها از آن موضوع می باشد. افراد مختلف بر اساس معیارها و ملاک های فردی منحصر به فردی که در خودآگاه خود دارند شیوه ی خاصی را در برخورد با مسائل گوناگون برمی گزینند و تصمیم ویژه ای را اتّخاذ می کنند. مثلاً فردی که معتقد است اصل، طهارت همه چیز است مگر آن که خلاف آن ثابت شود یا اینکه باور دارد طبق اصل عملی استصحاب شک لاحق یقین سابق را زایل نمی کند، در برخورد با موضوعی مثل طهارت و نجاست، یا تشکیک و تردیدها در این ارتباط، دچار وهم و خیال و دودلی نمی گردد و به راحتی بر طبق اصول و معیارهای خود تصمیم گیری قطعی و درستی انجام می دهد. اما فردی که فاقد این معیارهاست، یا این اصول را می داند ولی آن ها را باور ندارد، ترجیح می دهد که به احتیاط عمل کند و زمینه ی ابتلا به وسواس را برای خود فراهم سازد.
در یک کلام باید گفت که اگر نظام باورهای انسان درست و منطقی باشد، او را از بسیاری از خطاهای شناختی برحذر می دارد، مانع از ایجاد تعارض های درونی و آشفتگی‌های بین‌فردی شده و زندگی سالم و پرباری را برای او تضمین می کند. ولی اگر این نظام باورها غیرمنطقی باشد با پیامدهای ناگواری ازقبیل سَرخوردگی، ناکامی، اضطراب، ترس، خشم، وسواس وغیره مواجه خواهد شد. از جمله باورهای غیرمنطقی ای که اساس تفکّرات یک انسان را، به ویژه در افراد وسواسی، تشکیل می دهد می توان به موارد زیر اشاره کرد:
الف- ‌من باید خوب عمل‌کنم وبرای‌عملکردم تأیید ‌بگیرم. درغیراین صورت به عنوان فردی نالایق تلقی می‌شوم.
ب- دیگران باید با من با ملاحظه و مهربانی رفتار کنند. درست به همان صورتی که دلم می‌خواهد با من رفتار کنند و اگر این کار را نکنند، جامعه و دنیا باید آنها را به سختی به خاطر بی‌توجهی‌شان سرزنش، لعنت و تنبیه کند. اگر رفتارشان حقارت‌آمیز و نادرست باشد، انسان های احمقی به تمام معنا هستند که باید از خود شرمنده شوند.
ج- شرایطی را که در آن زندگی می‌کنم باید به گونه‌ای باشد که عملاً بتوانم هرآنچه را که می‌خواهم براحتی، بسرعت و به آسانی بدست بیاوریم و در واقع چیزی را که نمی‌خواهم برایم اتفاق نیفتد.
پژوهشگرانی که به طور گسترده درباره ی وسواس فکری- عملی مطالعه کرده اند، سه بخش اساسی را برای تفکّراتی که در رشد وتداوم این اختلال مهمّ و موثّر هستند مطرح کرده اند:
الف- مزاحمت های ذهنی ( افکار ، تکانه ها یا تصاویر ناخواسته)
ب- تعبیرها یا ارزیابی ها ( معنایی که به رویدادها و مزاحمت های ذهنی داده می شود)
ج- باورها ( فرضیات دیرپایی که در مقابل موقعیّت ها حفظ می شود)
این محقّقین بخش باورها را به شش نوع باور بنیادین تقسیم بندی می کنند که عبارتند از:
اهمیت فوق العاده افکار و تفسیر اطلاعات مبهم، کنترل افکار، توجه بسیار و برآورد بیش از حد خطر ناشی از وسواس، ناتوانی در تحمّل عدم قطعیّت و نیاز به اطمینان ، مسئولیّت پذیری، کمال گرایی.[۲۳۲]
اهمیّت یافتنِ افکار بیشتر از واقعیّاتِ منطقی، موجب می شود که فرد وسواسی با وجود برخوردار بودن از یک تفکّر منطقی نسبی و واقف بودن براین حقیقت که ترس ها ونگرانی هایش غیرمنطقی وبی اساس هستند، تسلیم حالات ذهنی و رفتارهای نامطلوب ونامتعادل وسواس گونه ای شود که از سوی احساساتی مثل ترس از گناه کردن و مجازات شدن، به او دیکته می شوند. به عنوان مثال تصوّر کنید قرار است فردی ک مذهبی است و نسبت به طهارت ونجاست وسواس دارد، لباس آغشته به خونی را تطهیرکند.گرچه این شخص با احکام فقهی مربوط به این کار کاملاً آشناست، اما چون تفکّر عاطفی او بر تفکّر منطقی اش استیلا دارد، لذا تحت تأثیر احساس ترس قرار می گیرد وپیوسته نگران است که مبادا ذرّه ای از غُساله لباس، آلوده به خون باشد وبرروی سروصورت یا بدن ولباسش بریزد ولباسش یابدنش نجس شود. با وجود این که این فرد براساس تفکّر منطقی خود می داند احتمال آلوده بودن ذرّات غُساله به خون بسیار بسیار کم است واو به هیچ طریق متعارفی قادر به اثبات این موضوع نیست، ولی چون فکر نجس بودن ترشّحات غساله اهمیّت فوق العاده ای برایش دارد لذا نمی تواند منطقی فکر کند وتسلیم تفکّر عاطفی خود می شود وهر قسمت از لباس یا بدنش را که گمان می کند درمعرض ترشّح قرار گرفته است ، تطهیر می کند وآن قدر این عمل را تکرار می کند که دیگر درمانده شود وبالاخره تصمیم به تعویض لباس وشستشوی بدن می گیرد.[۲۳۳] دقّت ونظم و نظافت، اموری هستند که عقلای جهان و هر انسانی، آن‏ها را ممدوح و ارزشمند می دانند، اما اگر توجّه و دقّت در انجام کارها و رعایت نظم و نظارت، بیش از حدّ لازم باشد و در انجام آن زیاده روی شود، این امور مقدّس، نامقدّس و ضد ارزش می شوند که نه دین آن را می پذیرد و نه عقل آن را قبول می کند.
مردم درباره ی خود، دیگران و دنیای اطرافشان باورهایی دارند که این باورهای بنیادین و عمیق، تعیین کننده ی تعبیر و تفسیر آن ها از رویدادهای روزمرّه است، وبه همین ترتیب تعیین کننده ی خُلق و اعمال آن هاست. باورهای بنیادینِ ترس آور به تعبیر و تفسیرهایی درباره ی خطر، خُلق مضطرب و اعمال حفاظتی افراطی منجر می شود. افرادی که باورهای مثبت قوی درباره ی خود و دیگران دارند معمولاً به افکار مزاحمشان اهمیّت زیادی نمی دهند؛ حتی اگر در ابتدا ناراحت کننده باشند. امّا افراد دارای باورهای منفی در نادیده گرفتن افکار مزاحم ناخوشایند، مشکل بیشتری خواهند داشت.[۲۳۴]
این باورها در فردی که برای مثال در یک خانواده ی سخت گیر و ایرادگیر بزرگ شده است و در برابر اشتباهاتش همواره مورد انتقاد شدید والدین قرار گرفته است، و هیچ گونه خطا و اشتباهی در برابر انتظارات بیش از حد آنان قابل قبول نبوده است، موجب می شود که این فرد در مقابل کارهای پرمسئولیّت، به دنبال رفتاری کمال جویانه باشد و در برابر کاستی های خود احساس گناه کرده و دچار شرم ساری گردد. هرگاه مسئولیّت سنگینی مثل ازدواج، بارداری وغیره برایش پیش آید، به دلیل احساس مسئولیّت افراطی اش، هر فکر مزاحمِ معمولی را با یک خطر بالقوّه همراه می بیند که او را مضطرب و نگران می سازد و به طرز مبالغه آمیزی خود را مسئول جلوگیری از بروز خطر می داند.
اگر فرد میزان تهدیدی راکه از طرف وسواس خود احساس می کند بیش از اندازه بزرگ جلوه دهد، توان وقدرت سازگاری خود را کمتر می بیند و به دنبال راه حل وکمک می گردد. بنابراین، اگر فرد نگران مبتلا شدن به بیماری ایدز (HIV) باشد، هر کجا لکّه قرمز رنگی را ببیند با تصور این که آن لکّه خون، آلوده بهHIV می باشد، دچار این اضطراب می گردد که او هیچ وقت قادر نیست در برابر این جریان از خود محافظت کند.[۲۳۵]
همچنین افرادی که خطر احتمالی را بیش از آن مقداری که هست، برآورد می کنند، مخصوصاً در مواقعی که قادر نیستند ابهام یا یقین نداشتن درباره ی تهدید بالقوّه را تحمّل کنند، برای دفع خطر احتمالیِ شدید دچار رفتارهای وسواسی می شوند. [۲۳۶]چون وجود خطر احتمالی شدید و عدم قطعیّت نسبت به آن، موجب بروز نگرانی و استرس می شود. درخصوص اعمال دینی، شخصی که احساس مسئولیّت می کند و دوست دارد وظیفه اش را به بهترین وجه ممکن انجام دهد و حتی سرسوزنی تخطّی از وظیفه وتکلیف را برخود روا نمی دارد و معتقد است اگر ذرّه ای اشتباه یا کاستی در عملش باشد، آن عمل باطل است و خطر بسیار شدیدی به نام جهنّم را پیش روی خود خواهد داشت، در صورت وجود شرایط ضعف روحی و زمینه ی وراثتی وسواس، تحمّل این وضعیت برایش ناممکن و فوق طاقت خواهد بود، در نتیجه برای اجتناب از عذاب، در انجام وظیفه خود به شدت احساس مسئولیت افراطی و وسواس گونه ای روا می دارد و تمام تلاش خود را می کند که حتی سرسوزنی فروگذار نکند؛ در حالی که این وضعیت خطر بزرگ تری به نام وسواس و عواقب آن را موجب خواهد شد.
یکی دیگر از عوامل مهم روانی که درایجاد وتقویت وسواس نقش بسزایی دارد « توجه بیش از حد» نشان دادن به چیزهایی است که به طور طبیعی اتّفاق می افتند. هنگامی که یک امر نگران کننده عادی ومعمولی برای انسان به وجود می آید اگر نسبت به آن واکنش طبیعی و به اندازه داشته باشد یا اصلاً توجهی به آن نکند وبی تفاوت ازکنار آن عبورکند به مرور زمان آن نگرانی کم رنگ وکم رنگ تر شده تا این که بالاخره محو و ناپدید می گردد. اما به محض این که بر روی نگرانی مورد نظر تمرکز شود، به تدریج شروع به رشد ونمو، جوانه زدن وسپس پروبال گسترانیدن، می کند تا آنجاکه تمام فکر وذهن شخص را درگیرنموده، باعث انگیزش عصبی او می شود اضطراب واسترس افزون تری را ایجاد می کند. آنچه که در پی این اضطراب فزاینده رخ می دهد، روی آوردن به اقدام یا عملی است که مقدار این استرس را کاهش می دهد. در ابتداء با اعمال تکراریِ وسواسی این مقصود حاصل می شود اما پس از مدتی و با اندک توجه وتلنگری دوباره این چرخه تکرار می شود ودرپایان به نگرانی های تجدیدشونده ی بیشتر منتهی می گردد؛ به گونه ای که دیگر کنترل آن با رفتارها واعمال تکراری امکان پذیر نیست وفقط به یک سیستم دفاعی بی اثر ولی با هدف خنثی کنندگی دربرابر اضطراب، تبدیل می گردد.[۲۳۷]
همان گونه که برخی از روان شناسان اشاره کرده اند، این اضطراب ونگرانی روبه افزایش «حلقه معیوبِ»[۲۳۸] چرخه ای است که دوران مداوم وتقویت شونده آن بین دو قطب «اضطراب» و «وسواس» صورت می پذیرد. برای مثال اگر یک نگرانی ساده مانند ترس از آلوده شدن به نجاست وبیماری را در این چرخه قراردهیم، این نگرانی ساه با دوران کردن دراین چرخ معیوب، رشدونمو کرده وتبدیل به یک اضطراب فزاینده و سرسام آور می گردد. دراین مثال اگر فرد واکنش دهنده دارای «استرس عقده ای»[۲۳۹] نیز باشد وضع به مراتب وخیم تر از آنچه که تصوّرمی شود، پیش خواهدرفت.
۲-۲-۳-۴ – عوامل هیجانی یا خُلقی موثر در بروز وسواس
فشار روانی و تغییرات مهم زندگی که قبلاً نیز بدان ها اشاره شد وهیجان های جنسی مهار شده یا تکانه های جنسی ، خشم های فروخورده شده و همچنین تغییر خُلق های ناشی از تغییرات هورمونی (زمان قاعدگی) معمولاً شیوه ی احساسات و هیجانات ما را تغییر می دهند. این مسائل می توانند تأثیربسیار عمیقی بر هیجانات ما بگذارند واگر بی تاثیر باشند،عجیب و غیرعادی است. ناگفته پیداست که مرگ یک دوست یامرگ یکی ازبستگان نزدیک تاثیرات منفی شگرفی بر احساسات ما می گذارد. دراثر این نوع تاثیرات، ممکن است مضطرب یا افسرده شویم یا به طرز عجیبی بی قرارشویم وخلق و خو واحساس بدی نسبت به خودمان ودیگران یا نسبت به هردو، پیداکنیم. از آن جایی که شیوه ی احساس ما دقیقاً روی شیوه ی تفکّرمان تاثیر می گذارد، هیجانات، نقش عمده ای در پدید آمدن و رشد وگسترش افکار بدبینانه وسوءظن بازی می کنند شیوه ی نگرش ما نسبت به خودمان ودیگران می تواند تحت تاثیر هیجانات ما قرار بگیرد.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...